s-101
| مادر دویدنش را نگاه میکند و ناگهان بلند میشود. |
s-102
| مادر: احمد… یه دقیقه صبر کن. |
s-103
| احمد دم در حیاط در حالی که در را تا نیمه باز کرده، میایستد. |
s-104
| مادر در حالی که به طرف احمد میآید، سعی میکند گوشه روسریاش را باز کند. |
s-105
| گره سفت است و به سادگی باز نمیشود. |
s-106
| مادر: نزدیک بود یادم بره [بالاخره گره باز میشود] اینو بابات داد بهت بدم [دهتومانی را به طرفش دراز میکند] گفت: شیرینی روزه گرفتنت . |
s-107
| هر چی خواستی بگیر برا افطارت . |
s-108
| احمد: [میگیرد] برا افطارمون! |
s-109
| پول را با لذت در جیب میگذارد. |
s-110
| احمد: آخ که چه شیرینه این شیرینی! |
s-111
| نه؟ |
s-112
| و از در میپرد بیرون. |
s-113
| مادر از پشت سر صدا میکند. |
s-114
| مادر: تو سایه برو تشنهت نشه. |
s-115
| [احمد که سرخوش میرود]. |
s-116
| باشه. |
s-117
| احمد زیر سایه درختان پیادهرو در میان عابران و بچههای تقریبا همسن و سال خود، میگذرد. |
s-118
| گاه به مغازهای مینگرد و رد میشود. |
s-119
| تابلو یک بستنیفروشی توجهش را جلب میکند. |
s-120
| به آن سو میرود و دهتومانی را در جیب میفشرد. |
s-121
| «به علت ماه مبارک رمضان، تا اذان مغرب از فروش بستنی معذوریم.» |
s-122
| احمد راه میافتد. |
s-123
| یک مغازه او را متوقف میکند. |
s-124
| از پشت شیشه نگاه میکند به: آبنبات، شکلات، کیتکت، و نگاهش روی گز ثابت میماند. |
s-125
| دهتومانی را میدهد و چهار گز میگیرد. |
s-126
| آنها را در کیف مینهد. |
s-127
| احمد: آقا ساعت چند است؟ |
s-128
| صاحب مغازه: [در حالی که به ساعت اشاره میکند] ساعتم ، هفت و… ساعت حدود ده دقیقه به زنگ را نشان میدهد. |
s-129
| احمد معطل نمیشود و بهسرعت حرکت میکند. |
s-130
| احمد: [در حالی که بیرون میرود، روی برمیگرداند]. |
s-131
| خیلی ممنون. |
s-132
| صدای زنگ مدرسه بچهها را به کلاس میریزد. |
s-133
| در میان آنان، محمود همکلاسی احمد، و احمد حسینی وارد میشوند. |
s-134
| احمد حسینی میرود و سر جای خود مینشیند و نگاه میکند. |
s-135
| احمد در حالی که یقه محمود را چسبیده. |
s-136
| احمد: ببین من روزه هستم. |
s-137
| محمود: منم روزه هستم. |
s-138
| خیال کردی ا… |
s-139
| احمد حسینی به حرکات بچهها که به یکدیگر زبان نشان میدهند مینگرد. |
s-140
| چند تن از بچهها به دور محمود و احمد حلقه زدهاند. |
s-141
| [ردیف میانی نیمکتها] اولی: منم هستم ا… ببین. |
s-142
| دومی: منم هستم ا. |
s-143
| محمود: اگه یازده ساعت دیگه بودید مردید [و به طرف تختهسیاه میرود] گوشه تختهسیاه نوشته میشود: «یازده ساعت به افطار مانده». |
s-144
| مبصر: برپا. |
s-145
| خانم معلم وارد میشود و بچهها سر جای خود مینشینند و در سکوت سر و صدای حرکت بچهها به گوش میرسد. |
s-146
| احمد در کنار احمد حسینی، کنار پنجره مینشیند. |
s-147
| معلم میبیند. |
s-148
| احمد کمی وامیرود. |
s-149
| دستی که یازده ساعت را پاک میکند و مینویسد: «ده ساعت به افطار مانده» احمد کیف را از روی زمین برمیدارد. |
s-150
| دست ده ساعت را پاک میکند و مینویسد: «نه ساعت به افطار مانده» احمد در کیف را باز میکند. |
s-151
| دست نه را پاک میکند و مینویسد: «هشت ساعت به افطار مانده». |
s-152
| احمد گزها را لمس میکند و میگذارد. |
s-153
| آفتاب از پنجره بر روی احمد و احمد حسینی که کنارش نشسته، افتاده است. |
s-154
| یکی از بچهها انشایش را میخواند. |
s-155
| احمد تکیه میدهد و سعی میکند در سایه قرار گیرد. |
s-156
| پسر: فواید روزه. |
s-157
| روزه فواید زیادی دارد. |
s-158
| اگر ما بخواهیم درباره فواید روزه بنویسیم باید دفترهای زیادی را سیاه کنیم. |
s-159
| مادر میگوید چه لذتی دارد وقتی که آدم میگوید قبول باشد. |
s-160
| او میگوید که روزه آدم را از کارهای بد دور نگهمیدارد و… |
s-161
| رویای احمد: آخرین جمله پسر روی چهره احمد خوانده میشود و با کلام مادر ادغام میگردد. |
s-162
| مادر [به احمد]: قبول باشه. |
s-163
| احمد: خدا قبول کنه. |
s-164
| [و گز را به او میدهد] پدر: قبول باشه. |
s-165
| مادر: [به پدر] قبول باشه. |
s-166
| احمد گز را به پدر میدهد. |
s-167
| احمد گز را به مریم میدهد. |
s-168
| احمد خود گز را میخورد و چه لذتی میبرد. |
s-169
| صدای دست زدن بچهها، احمد را به خود میآورد. |
s-170
| احمد کیفش را روی زانو محکم گرفته است. |
s-171
| سکوت بر کلاس حاکم میشود. |
s-172
| احمد کیف را میگذارد روی زمین. |
s-173
| احمد دفتر انشا را روی میز باز نگهمیدارد. |
s-174
| دفتر انشای احمد حسینی بسته روی میز پیش روی اوست . |
s-175
| معلم بچهها را از زیر نگاه میگذراند. |
s-176
| یکی دو نفر سر به زیر دارند. |
s-177
| احمد مایل است انشا بخواند: سیخ مینشیند. |
s-178
| معلم لحظهای به او مینگرد و نگاهش ثابت میماند. |
s-179
| احمد لبخندکی به لب دارد. |
s-180
| اما معلم دفتر اسامی را باز میکند، و از روی آن انتخاب میکند. |
s-181
| احمد ناامید وامیرود. |
s-182
| معلم: احمد… |
s-183
| ] احمد بهسرعت از جا بلند میشود و دفترش را برمیدارد، اما با شنیدن حسینی بر جای مینشیند. [ |
s-184
| احمد حسینی دفترش را برمیدارد و با طمانینه میرود. |
s-185
| میایستد؛ آماده خواندن. |
s-186
| معلم به او اشاره میکند که: بخوان. |
s-187
| احمد حسینی: فواید روزه… |
s-188
| احمد از آفتاب کلافه است. |
s-189
| کیف را بالا میآورد و باز میکند. |
s-190
| چهره احمد در سایه فرومیرود، و آرامآرام دست او گز را به دهان میگذارد و میجود… |
s-191
| میجود. |
s-192
| زمان حال: |
s-193
| چهره احمد در آفتاب و عرق کرده است. |
s-194
| احمد گزها را برمیدارد و خیره به آنها مینگرد. |
s-195
| گزها را در نیمکت جای میدهد؛ به بچهها مینگرد. |
s-196
| همه خیره به دهان حسینی که انشا میخواند. |
s-197
| معلم با نگاهی تحسینکننده به انشا گوش میدهد. |
s-198
| احمد حسینی:… |
s-199
| به دیگران فخرفروشی نکند. |
s-200
| به یاد بیچارگانی میافتد که به نان شب محتاجند . |